درباره وبلاگ


دوستای عزیز.سلام. بی نهایت ممنون که از وبلاگ ما دیدن می کنید.راستی لطفا در نظر سنجی شزکت کنید و نطر هم یادتون نره.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 1098
بازدید کل : 24439
تعداد مطالب : 168
تعداد نظرات : 204
تعداد آنلاین : 1

<
نم نم باران
شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟




اشک گاهی از لبخند با ارزش تره...

چون لبخند رو میتونی به هر کسی هدیه کنی ،

اما اشک رو فقط برای کسی میریزی که نمیخوای از دستش بدی....

..:ولنتاین مبارک :...



یک شنبه 25 / 11 / 1392برچسب:, :: 13:40 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

چقدر سخته...تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و به جاش یه زخم همیشگی رو بهت هدیه داد زول بزنی و به جای

اینکه لبریز از کینه و نفرت باشی حس کنی که هنوز دوسش داری...

چقدر سخته... دلت بخواد باز سرت رو به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوارش همه وجودت خرد و له شده...

چقدر سخته...تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما ف وقتی دیدیش هیچی جز سلام نتونی بگی...

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هات رو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوز دوسش

داری...

چقدر سخته...گل آرزوهات رو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب بگی گل من باغچه نو

مبارک....!

واقعا سخته..................



یک شنبه 22 / 9 / 1392برچسب:, :: 7:50 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

باران که می بارد :

یکی باید باشد که به تو زنگ بزند و بگوید چترت را برده ای ؟

یکی که نگرانت باشد حتی نگران اینکه زیر باران به این لطیفی خیس شوی …

یکی باید باشد که دست بکشد توی سرت و آب ها را کنار بزند …

اما چند وقتیست که باران دارد می بارد و کسی به من نگفته چترت را برده ای ؟

و کسی نبوده که دست بکشد توی موهایم …

اصلا همه ی اینها بهانه ایست که وقتی باران می بارد یکبار دیگر یاد تو بیفتم …



جمعه 13 / 9 / 1392برچسب:, :: 16:18 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

نبار باران...................................عاشقانه اش نکن...................................

منــــــــــــــــــــــــــــــــــــ و او ، مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا نشدیـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـم !

 



جمعه 15 / 8 / 1392برچسب:, :: 17:17 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

جغرافیای کوچک من

بازوان توست...

ای کاش

تنگ تر شود این سرزمین من..



پنج شنبه 2 / 8 / 1392برچسب:, :: 7:54 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا



جمعه 17 / 7 / 1392برچسب:عاشقانه,رمانتیک,عکس زیبا,, :: 16:48 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

شعر سيب از دکتر حميد مصدق و جواب فروغ فرخزاد به اين شعر

*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت...


 " جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت............!



من و یک پاییز و یک مهر در جاده ای پر پیچ و خم از برگ های نم پاییزی ، کمی مه و کمی بوی آتش چه لذتی داشت اگر تو هم کنارم بودی....



پنج شنبه 11 / 7 / 1392برچسب:پاییز,تنهایی,فصل زیبا, :: 13:35 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 

هر روز به راهی که تو در آن قدم میگذاشتی و برای همیشه رفتی نگاه میکنم،

و هر روز وقتی به یاد می آورم

که آن لحظه وقتی در میان سیلاب اشک مرا در آغوشت گرفتی،

و خداحافظ آخرین حرفت برای این قلب پاره پاره بود،

از ثانیه ی پیش مطمئن تر میشوم که آن لحظه در آغوش تو بهترین لحظه ی زندگی ام بود.



شنبه 26 / 6 / 1392برچسب:, :: 20:16 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

اگر از کنار کسی بودن مطمئن نیستی ،دستاشو نگیر که به دستات عادتش بدی ، و بهش نگو دوستت دارم ،

چون چراغی در دلی روشن میکنی که شاید خاموش شدن چراغ به خاموش شدن دل بیانجامد....

 



پنج شنبه 7 / 6 / 1392برچسب:, :: 9:2 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

کار ما نیست شناسایی "راز " گل سرخ ،

کار ما شاید این است

                        که  در "افسون " گل سرخ  شناور باشیم.

 



چهار شنبه 4 / 6 / 1392برچسب:, :: 14:9 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

به سلامتی کسی که "تصور" نبودنش ، تلخ ترین "واقعیت" زندگی آدمه.....

به سلامتی کسی که اگر همه باشند و او نباشد ، انگار هیچکس نیست.....

به سلامتی اونی که اومد تنهاییشو باهام قسمت کنه ، اما انقدر بخشنده بود سهمشو گذاشت و رفت.......

به سلامتی کسی که به نبودش عادت کردی. . . .اما دلت بودنش رو میخواد.........

 



چهار شنبه 4 / 6 / 1392برچسب:به سلامتی,عشق و عاشقی, :: 10:0 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 

دست در دست کسی،یعنی:

                            پیوند دو جان

دست در دست کسی،یعنی:

                            پیمان دو عشق



جمعه 30 / 5 / 1392برچسب:, :: 20:18 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

نمی دونم چرا ما آدما همیشه دیر میرسیم،

             به جای اینکه به سکوت افراد توجه کنیم،

فقط به فریادشون میرسیم.

بیاید دیگه دیر نرسیم.



شنبه 15 / 5 / 1392برچسب:, :: 20:9 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

اگر کلید دری را

                      نداری

        قفلش نکن.

اگر کسی را

        دوست نداری

                          خردش نکن.

اگر دستی را گرفتی

             رهایش

                    نکن

 



سه شنبه 6 / 5 / 1392برچسب:, :: 15:50 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

دوستی ایستادن زیر باران و خیس شدن با هم نیست....

دوستی آن است که یکی برای دیگری چتری شود و او هیچ وقت نفهمد چرا خیس نشده؟

 



جمعه 2 / 5 / 1392برچسب:نم نم باران,عشق,عاشقی,جملات زیبا,, :: 11:57 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

دچار کدامی ؟

آشنای قدیمی،غریبانه به باران چشم دوخته بود .

هویتش در آب چروکیده شد.

اما...

کیست که نداند،ماهی دلش را به هلالش قرص کرده و

بی قرار،مدام چشم هایش را جست و جو می کند.

ماه دچار آبی شده،آبی دچار ماهی و

ماهی دچار ماه...!

روزگار غریبیست...

باران تمام شده.

اما رنگین کمان ، همچنان، با تفاهم رنگ ها درآغوش آسمان پابرجاست...

 

 

بنفشه محمدی



1.من خودمم نمیدونم ، که از کی عاشقت شدم                        چیزی که انتها نداشت ، چطوری ابتدا داره؟

نترس از این که عشق من،با تو یه روز تموم بشه                 چیزی که ابتدا نداشت چه طوری انتها داره؟

 

 

2. آمیزه ی سرشت منی تو ، فرمان سرنوشت منی تو ، جبری و در مقابله با تو، دل حق اختیار ندارد...

 

 

 

3.از چشم های عشق چه میخواهید؟ ای ابرهای بغض بارانی !

بر گونه های دوست چه میبارید؟ ای اشک های طاقی توفانی !

در دست های معجزه ات، ای عشق! آیا هنوز حکم رهایی نیست؟

تا وا کنند پنجره ای از نور ، بر روی این پرنده ی زندانی؟

 

حسین منزوی

 

 



چهار شنبه 20 / 3 / 1392برچسب:عاشقانه, حسین منزوی, عشق و عاشقی, , :: 20:56 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

قاصدک آمده بود و چه سرگردان بود. گفتم او را چه خبر آوردی؟ هیچ نگفت ! گفتم آیا خبر از کوی نگارم داری؟

هیچ نگفت! گفتمش خبر عهد و وفا..؟ آه چه شد؟ چه شد ای  قاصدک بی خبرم؟!

لب گشو و گفت اینبار: آمدم تا خبری را ببرم ! گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم از تو...

زندگی چیست؟ عشق کجاست؟ و چقدر این عشق به حقیقت نزدیک است؟

گفتمش پس بشنو ، انچه من میگویم و ببر آن را نزد او بی کم و کاست:

زندگی را هر کس به طریقی بیند...یکی از دل...یکی از عقل...یکی از احساس. دیگری با شعر ، آن یکی با پرواز!

گفته اند:زندگی حسی است از غربت مرغان مهاجر...وچه زیبا گفتند. تو به آن یار بگو: زندگی باران است.

زندگی دریاست...زندگی یاس قشنگی است که دل می بوید. زندگی راز شگفتی است که جان می جوید.

زندگی عزم سفر کردن دل در ره معشوق است. زندگی آبی دریاست و عشق...غرق دریا شدن است،

ولی ای دوست بدان، می توان غرق نشد،می توان ماهی این دریا شد. شاد و خرم به شنا پرداخت. شرطش آن

است که عاشق نشویم!جای آن از ته دل ، از سر جان همه را دوست بداریم. همه چیز و همه کس...

همه نقش و همه رنگ...،همه شادی و همه غم...

به خودم آمدم و دیدم من، قاصدک دیگر نیست! و نمی دانم از کی با خودم حرف زدم!!!

و صد افسوس که آخر نشنید از من: زندگی انگوری است...دانه دانه باید خورد آن را !

زندگی خاطر دریایی یک قطره در آرامش رود...

زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر...

زندگی باور دریاست در اندیشه ماهی در تنگ...

زندگی فهم نفهمیدن هاست...!

زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود...

تا که این پنجره باز است،جهانی با ماست...

آسمان،نور،خدا،عشـــــق با ماست...

فرصت این پنجره را دریابیم...

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم! پرده از ساحت دل برگیریم...

رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم...

 

(یکی از مطالب مجله آفتابگردون تلتکست شکبه 2)



سه شنبه 12 / 3 / 1392برچسب:عشق,عاشقی, عشق و عاشقی,, :: 8:13 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

1.نمی خواهم زندگی کنم،می خواهم اول عشق بورزم و در ضمن آن زندگی کنم.   

  زلدا فیتز جرالد

2.عشق باید همچون نفس کشیدن،آسان و همچون بارش برف،دلفریب باشد و به راستی اینگونه است. 

جولی کرون

3.تو عشق را هم نمیتوانی لمس کنی، اما شیرینی ای را که به درون همه چیز می افشاند حس میکنی.

انی سالیوان



دو شنبه 11 / 3 / 1392برچسب:, :: 9:59 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

شرمگین باش از عشقــــــــ ــــــــــــــ ـــــــ ــــــــــــــــ ــــــــــــــــ ــــ ــــــــــ ــــــــــــــ ـــــــ ،

به خاطر غروری که برای دوست داشتن در دست هایم جا گذاشتی و رفتی...



تازه فهمیدم...

سوار بر تاب دنیا هستمِ که از این سو به آن سو میروم و از آن سو به این سو...



دو شنبه 31 / 1 / 1392برچسب:جملات زیبا, عشق و عاشقی,, :: 15:9 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 



دو شنبه 26 / 12 / 1391برچسب:, :: 10:46 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 



شنبه 24 / 11 / 1391برچسب:, :: 22:43 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 



شنبه 24 / 11 / 1391برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 



شنبه 24 / 11 / 1391برچسب:, :: 22:33 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 



شنبه 24 / 11 / 1391برچسب:, :: 22:32 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 



شنبه 24 / 11 / 1391برچسب:, :: 22:27 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 



شنبه 24 / 11 / 1391برچسب:, :: 22:22 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

اس ام اس برای ولنتاین...

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 

 
 

 


شنبه 24 / 11 / 1391برچسب:ولنتاین, عاشقانه, :: 22:18 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

دلتنگ شدن ،یعنی حس نبودن کسی که یکباره تمام وجودت تمنای بودنش را دارد.



یک شنبه 20 / 11 / 1391برچسب:, :: 10:21 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

چه کنم با غم جانم که براید ز هزار عشق ز جانم که هر عشقی بود تاوانو توانی که ز مستی گردد پدیدار .دل باخته شدم ان روز که تو را با عشق دیدم , عشقت هوسی بود که افتاد به جانم, رویایی شیرین اما شوخی که افتاد به جانم ,شوخی دل که مدت ها در خزانه ی قلبم خفقان گرفته بود اما تو رفتی و رویایم را خط خطی کردی و روی قلبم که با دست به در ان زده بودی تا به رویت باز شود پای کوبیدی و لهش کردی و درش قفل شد تا دیگر کسی  وارد ان غم خانه ی می گاه نشود. گفتم کمکم کن ای خدا عشق از قلب من گریخته چه کنم با دلم که ار ترس و غم جایی نهفته؟ بگفتا, که دلا شو چون شب قبل همان عاشق دیوانه ی می خانه .گفتم که یار کجاست با که شوم هم یار و هم خانه ؟بگفتا یار من باش که از هر یار بیگانه بود برتر و بهتر .گفتم سخنت همه به راست بود چو من خیری ندیدم از یک عاشق بیگانه .خدایا مست مستم از دیدار تو من عاشق هستم وپس شد ان عشق و هوس ,شورو شفق همه فراموش به عشق خدا ,ان یکتای حق اموز.



چهار شنبه 9 / 11 / 1391برچسب:, :: 16:37 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

من یقین دارم که کنار کشیدن این دیوار سخت پارچه ای که بینمان را پوشانده به آسانی به هوا کردن یک بادکنک است.



چهار شنبه 2 / 11 / 1391برچسب:, :: 21:32 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

شاید،نه،

حتما، پروانه در ذهن پاکیزه قاصدک رویایی زیبا بوده، که امروز

رویای زیبای مرا با خود به اسمان میبرد،

برای براورده شدن...

قانون وصل را که میدانی؟!

قاصدکی تنها میابی و ارام

در حضور کوچکش نجوا میکنی،

برای رسیدن...

ان گاه با نفس های گرمت همراهش میکنی و چشم به راه جاده،به

انتظار می نشینی تا زمانش فرا رسn.

نه...

انتظار چندان خوشایند نیست.

اما تو چاره ی دیگری می دانی گل سرخ من؟!

روزها،هفته ها، ماه ها و سال ها پی در پی میگذرند و چشمان

خسته ی من همچنان خیره به جاده مانده.

نمی دانم جاده، تا کی در مقابل چشمانم دوام خواهد اورد؟!

اما میدانم که روزی می آید.

می آید و من تو را ،

گل سرخ ،تقدیم قلب مهربانش میکنم.

و تو قول بده که انجا بمانی تا ان سوی انتهای من.

حتما،نه،

شاید،ذهن پاکیزه ی قاصدک،رویـــایی زیـــبا بوده و ان روز رویای

زیبای مرا به ان سوی آسمان ،سرزمین ارزو ها برده!

اگر اینگونه شده باشد...

گل سرخ من پرواز کن...

پرواز کن به ان سوی آسمان

درون قلب مهربانش بمان و

حتما بگو که دوستش دارم، بیشتر از تمام ارزوهـــا...

بنفشه محمدی.



یک شنبه 29 / 10 / 1391برچسب:شعر, عاشقانه, :: 10:24 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود.شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: ” اين ماشين مال شماست ، آقا؟”پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است”.پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش…”
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند.او مي خواست آرزو كند كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: ” اي كاش من هم يك همچین برادري بودم.”پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: “دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟”“اوه بله، دوست دارم.”تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: “آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟”پل لبخند زد.او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.”پسر از پله ها بالا دويد.چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود.سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :” اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد … اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.”پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند!

 



شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:, :: 11:51 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

آری.

من ایمان دارم که فانوس عشق جاده ی زندگی ام را روشن خواهد کرد.



دو شنبه 16 / 10 / 1391برچسب:, :: 17:6 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

یگانه راه برای افزودن خوشبختی بر روی زمین ان است که تقسیمش کنیم



پنج شنبه 14 / 10 / 1391برچسب:, :: 19:37 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 

ما ممكن است براي بسياري از شرها درمان پيدا كرده باشيم،
اما براي بدترين آنها كه بي‌تفاوتي انسان‌هاست

(...نسبت به يكديگر)، درماني نيافتيم

 

 



پنج شنبه 14 / 10 / 1391برچسب:, :: 19:34 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

امروز صبح که که از خواب بیدار شدم از خودم پرسیدم زندگی چه میگوید؟ جواب را در اتاقم پیدا کردم :

پنکه گفت:خون سرد باش. سقف گفت:اهداف بلند داشته باش. پنجره گفت:دنیا را بنگر.

ساعت گفت:هر ثانیه با ارزش است. اینه گفت:قبل از هر کار به بازتاب ان بیندیش. تقویم گفت: به روز باش.

در گفت:در راه اهدافت سختی را هل بده و کنار زن و زمین گفت:با فروتنی نیایش کن



جمعه 13 / 10 / 1391برچسب:, :: 22:40 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

ادم ها وقتی کودک اند می خواهند برای مادرشان هدیه بخرند ولی پول ندارند وقتی که بزرگتر میشوند پول دارند ولی وقتش را ندارند و وقتی که پیر میشوند پول دارند وقت هم دارند اما دیگر مادرندارند!



جمعه 13 / 10 / 1391برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد